یاد پیری های ارنست همینگوی
چشمهایم را که باز کردم
انبوه بخار چشم هایم را سوزاند
نگاهی به آینه انداختمو
سراسیمه برگشتم رو به حمام
بوی ترسناکی پیچیده بودو
کاشی های آبی در خون گمشده بودند
وحشت زده چشمهایم را باز تر کردم
خون بود که روی صورتم داشت میپاشید
اصلا باورم نمیشد بیدار بوده باشم اما
وقتی دیدم تیغی در دست راستم مانده هنوز
تازه فهمیدم خون چ طعمی هولناکی دارد
تازه دارم میفهمم چطور باید بیشتر باشمو
من اصلا نفهمیدم برای چه ولی انگار قلبم
آرزو کردم هر چه زودتر خلاص شده باشمو
اصلا نفهمیدم چرا برای چ باید میجنگیدم
یاد پیری های ارنست همینگوی افتاده بودمو
چشمها چشم های تیره روز خواب آلود
درحالیکه همه جا همه چیز مه آلود شده بود
چشم ها چشمهای معصوم پر شده از آب
انبوه آب از سوراخ های دوش روی سرم داشت میریخت
کف حمام مثل خمره رنگرزی سرخ شده بودو
من هم هاج و واج که از کجا سر از حمام درآورده بودم
نفهمیدم چطور شد یاد دفتر سرخم افتادمو
یک شعر بلند جدید توی ذهنم آماده شده بود
پیش خودم گفتم چطور میشود مرده باشی در عین حالیکه
شعر بلندی از لحظه های آخرت نوشته باشی
اوف تادم روی کاشی های شعرام
یاد بوف کور افتادمو فریاد کردم آهان
نظرات شما عزیزان: